این روزا همه ی آدما رو دوست دارم. با بچه هایی که از پنجره ی عقبِ ماشین دارن بیرون رو تماشا می کنن، بای بای می کنم و بهشون چشمک می زنم. حتی وقتی یه کربلای بدو بدویی رفتم، توی زمان کمی که داشتم باز حواسم بود بچه هایی که لای جمعیتِ دور ضریح گریه می کنن و بهشون جمعیت داره فشاز میده رو خوشحال کنم، بغل کنم، آرومشون کنم. می خواستم دستم رو به ضریح برسونم اما نگرانِ آدمهایی بودم که بوس شون رو کردن، نجواشون رو گفتن و حالا می خوان برگردن و نمی تونن. دستشونو می گرفتم می کشیدم عقب. خودمم چند متری از ضریح دور میشدم. این تقلا شبیه یه ویدئو که هی به آخر میرسه و دوباره پخش میشه، تکرار می شد. ناراضی هم نبودم. انگار منو اینجوری خواسته بودن بیام زیارت. توی خیابون دیگه اخمو راه نمیرم. سرمو پایین نمیگیرم که فقط پاهای آدما رو ببینم. زل می زنم توی چشماشون و لبخندم رو میکشونم وسط قلبشون.اونقدر خودم از روزگار آزردگی دیدم که دوست ندارم اثر کمترین آزردگی از من روی بقیه و جهان اطرافم بمونه. گاهی میگم خدایا این زهرایی که تو خلقش کردی و توی قروقاطیاش، رهاش نکردی، حالا میخواد به بی تعلقی و
رهایی درون برسه. کمکش کن. از لباسها، گنجهای بچگیام، یادداشتها و روزنگارهام شروع کردم و دادم رفت. از تعلقم به بچه هام کم شد چون خیلی بهشون وابسته بودم و دردم میومد اگه اتفاقی میفتاد. از تعلقم به شهر و دیارم هم کم کردم. احساس کردم هر جایی میشه زندگی کرد و اثرگذاری داشت. دیگه کارت بانکی م واسه خودم خرج نشد. بقیه واسم مهم تر شدن. دیگه از تاریکی و تنهایی هم کمتر ترسیدم. دیگه نخواستم توی رابطه ی جدی و عمیقِ عاطفی با کسی باشم. دیگه دلم می خواست آدما همه خوب باشن، شاد باشن، اختلافها باعث درگیری نشه. وفاقها بیشتر باشه.همه ی این قاصدک بارون...
ادامه مطلبما را در سایت قاصدک بارون دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4ghasedakbarun9 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1402 ساعت: 12:35